تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خواب

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ب.ظ


چهره یه زن
مدام تو خاطرم میاد.


یه جای مرتفع
صدای زوزه های گوتیکی
یه نورگیر تو سقف

دیوارای سنگی
با یه چیزی مثلِ آبیِ پررنگ.

روی موزاییکا
روی سیاهیِ سرامیکا
رد خون لخته شده بود
یه صورت سفید
موهای قرمز

بعد صدای شیپور اومد
هوا سفید شد
آفتاب نبود
ولی چشم آدمو می زد

ترسیده بودم

به صورته نگاه می کردم
می ترسیدم گریه کنم
می ترسیدم اشکام بریزه
می ترسیدم چندتا احمق
گریه کردنمو ببینن
می ترسیدم.

همون موقع یه دست از پشت
هلم داد سمت صورت
صورتشو از نزدیک دیدم

چشمای بسته شو

دهن نیمه باز شو

موهای قرمزشو

بعد دسته اومد کنارم
شروع کرد به رقصیدن
روی خونش سر می خورد
قهقه می زد
تو مرگش می رقصید

بعد گریم گرفت
اولش فقط چشمام نمدار شد
ولی بعد اشکم در اومد
نگران نبودم دیگه
ترسم رفته بود
منم همراهش شدم
تو گریه
همدیگه رو بغل کردیم
توی خون
بیدار شدیم

همه چی از وسط نصف بود
نصف آبیِ پر رنگ
نصف دیگشو نمی دونم
خیس بود

ترسیدم

نامه به مالاریا (2)

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ب.ظ

مالاریای عزیز!

خیالات، بالونهای هوای گرم هستند. وقتی می آیند نیروی بی اندازه ای هم با آنها می آید و همه چیز بهتر می شود. وقتی می آیند از دره هایی که کوه ها دورش را گرفته بلندت می کنند و تا مرزهای ناشناخته می برند... بخاطر همین ساعت های قبل از خواب را اینقدر دوست دارم.


سه گانه زمستانی

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ


یک) صبح رویایی


«آنالیز قمت جدید بستنی بعد از بررسی های کارشناسی، حدود دو ماه آینده نهایی می شود و پیشنهادات خود را به اتاق اصناف ارائه می دهیم»


خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم توی این هیر و بیر، رئیس اتحادیه صنف بستنی تهران حواسش به همه چی هست. روزی رو در آینه می بینم که کارشناسا دونه به دونه گندم های کشورو بشمارن و واسشون نرخ تعیین کنن. مثقال ذرة گونه! آمین!



دو) آقای کلانتری

چند شب پیش به پینهاد یکی از دوستان به دیدار دبیر عربیِ دبیرستانمون رفتیم. تو یکی از خیابونها مشاوره املاک داره. دو ساعتی با هم حرف زدیم. میون حرفاش پرسید: «ازدواج کردین؟»  گفتیم «نه». گفت یه چیزی می گم یادتون باشه همیشه. بعدا که ازدواج کردین هر وقت که با زنتون دعواتون شد برین رستوران غذا بخورین. پیش پدر و مادر و دوست و آشنا نرین. اینطوری کسی نیست که بپرسه چی شد چی نشد و شمام پشت سر زنتون حرف نمی زنین و نفرتی ایجاد نمی شه. تازه سری بعد که کارتون بالا گرفت می تونین با هم برین غذا بخورین!



سه) گردو و چنار


شعریو خوندم منتسب به مرحوم شهریار. درباره گفتگوی درخت گردو و درخت چنار. از چوب درخت گردو منبر می سازن و از  چوب درخت چنار، چوبه دار.


گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه میکنی بی بار
نه مگر ننگ هر درختی تو
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار


+ البته من به فردیت انسان اعتقاد دارم خخخخخ


هفته پیش تو پارک ملل یه جشنی بود آخرش آهنگ "خاک دلیرانِ" روزبه نعمت اللهی رو گذاشته بودن. وسطاش همش احساس می کردم  می خوان بهم مدال بدن!



اینجا؛ رادیو بلاگی ها، آقای نصیری رو با صدای دلنشین محمد امین حیدری گوش بدین : )

اون پسره

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۹ ب.ظ

همون پسر بچه هه که قدش تا زیر شیشه بود، دورِ ماشین خالی جلوی درمونگاه می گشت، هی بالا می پرید، می رفت روی جدول پیاده رو، می دوید تو خیابون، با دستگیره ور می رفت، خودشو به در می زد کسی درو براش باز نمی کرد، بهش گفتم: «مواظب باش نری تو خیابون»، به ماشین اشاره کرد گفت "هانیه خوابیده"، چند بار به شیشه زدم، دختره چشماشو باز کرد، از روی صندلی عقب بلند شد، ماسکو از صورتش کنار زد، درو باز کرد، پسره پرید روی صندلی گفت: «هانیه بیا بابا کارت داره»... اون پسره.




+ داشتم یه کلیپ از جشن حافظ رو می دیدم. یه جاش همایون شجریان میاد روی سن. یه بیت از حافظو می خونه:

به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

از این بیماریا خلاصه

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ



«زمان هایی پیش می آید، عزیز دلم، که متقاعد می شوم برای هیچ گونه ارتباط انسانی مناسب نیستم...»


نامه به فلیسه/ کافکا/ مرتضی افتخاری




یه حیطه ایو توی ذهنم به خیالاتی اختصاص دادم که کاملا آگاهم هیچ مفهومی پسِ پردشون وجود نداره. یک مشت فرم بی معنا. یاوه های مسخره که حتی نمی تونم اسمی روشون بذارم و توصیفی ازشون ارائه بدم و مجبورم با عنوان خیالات یادشون کنم. این پیکره های بی معنیو تنها از این جهت حفظشون کردم که دستاویزی باشن برای رهایی ام در زمان سرخوردگی... خیرگی، خودسری و نافرمانی در برابر وهمیات ناشناخته یِ بی نام، چه مرهم شگرفیه برای درمان بی بهرگی هام!!


یک مرد (2)

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ


  • آزادی، قبل اینکه حق باشه وظیفس


  • کی فقط با یه مایو پیِ کشتن دیکتاتور می ره؟


  • وقتی تو باختی او نا هم حق داشتن بازنده بشن


  • آدم وقتی که لازمه باید بمیره

  • آدم با مرگ می تونه بجنگه، شکنجه رو می تونه تحمل کنه ولی سکوت رو نه


  • من از فاشیستا فقط مستراح سیفون دار قبول می کنم، چون حق منه!


  • تو زندون انفرادی می تونی هرچی دلت می خواد گریه کنی، آروغ بزنی، خودتو بخارونی!


  • وقتی یه مانع سر راه یه فیل می ذاری به فکر بازی کردن نمی افته، مانع رو له می کنه و رد می شه


  • تو یه زندون نه قدم در هفت قدم هم می شه زندگی کرد. کافیه آدم تخت و میز و صندلی و یه مستراح سیفون دار و یه سوسک داشته باشه




یک مرد/ اوریانا فالاچی/ یغما گلرویی/ 1-300


یک مرد

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ب.ظ



می خواهم دعا بخوانم

با همان قدرتی که می خواهم کفر بگویم

می خواهم مجازات کنم

با همان قدرتی که می خواهم ببخشم

می خواهم هدیه کنم

با همان قدرتی که از آغاز با من بود

می خواهم پیروز شوم

آخر نمی توانم پیروزیِ انان را بر خود ببینم



یک مرد



این کتابو دیروز دوستی بهم هدیه داد. موقع رد شدن از کنار قفسه کتابای فالاچی، به این کتاب اشاره کردم. دوستم خم شد و کتابو برداشت. و بعد از چند دقیقه کتاب مثل شاپرکی روی دست هام نشست... "یک مرد" جزیره اسرار آمیزیه که آدم رو در خودش فرو می بره و بقدری اتفاقات غیر منتظره  و نفس گیری رقم می خوره که آدم بی درنگ تا انتها پیش می ره. شعر بالا، از الکساندرو پاناگولیس ه. قهرمانِ یونانیِ کتاب، که در راه مبارزه با دیکتاتور نظامی یونان در دادگاه نظامی به اعدام محکوم می شه و... نگران نباشین، اعدام نمی شه، یه جور دیگه می میره. بعدا می گم! :دی

خوشحالم و ممنونم از دوستم.



آخرین باری که دلم اینقدر گرفت تابستون بود. نزدیکای غروب. از اون غروبای کشدار که آفتابو جون به جون کنی قرمزیش از آسمون در نمی ره. خونه بودم. بلند شدم رفتم سرِ ساختمون پیش بچه ها. یه وانتی رد شد هندوانه می فروخت. یدونه گرفتیم بردیم طبقه پنجم. نشستیم و مشغول خوردن شدیم. اطرافمون نه دیوار بود، نه پنجره داشت، نه در، و بالای سرمون هم نه سقفی. نمی دونستیم توی پذیرایی نشستیم، توی آشپزخونه ایم یا توی دسشویی! همه ساکت بودیم و من به خیابون نگاه می کردم که بعد از گذشتن از وسط ردیف درخت ها، آخرش تو یه ساختمون نیمه کاره فرو می رفت.
اون هندونه گرم، اون باد مُردّد مردادی، زیر اون کلاه حصیری، جیرجیرک های روی درخت صنوبر پیاده رو، صدای ناصر عبداللهی...  چند دقیقه هست که در خاطرم داره مرور می شه...



افکار  وحشیانه توی ذهنم به هم بافته می شن، و من از این بی رحمی لذت می برم! نمی دونم، باید به سیاهی شب امیدوار بود که دیگه سیاهی ای درش پیدا نیست یا باید به سفیدی روز دل بست که خاکستری ها رو هم از دور سیاه جلوه می ده؟!