از گور برخاسته
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
موقع برگشت رئیس شرکت به هرکداممان یک پلاستیک داد که توش
تکه ای گوشت بود. گفت نذریه، تبرکه. گفتم قبول باشه. تشکر کردم و در را پشت
سرم بستم. رد خون توی حیاط بود هنوز. کیفم را نبرده بودم و مجبور شدم پلاستیک
را یک جوری توی جیب کاپشنم جا بدهم. نیم ساعتی تا ایستگاه تاکسی آرام قدم زدم.
سردم شده بود. دستم را که توی جیبم بردم گرمای گوشت تازه ذبح شده را احساس
کردم. یاد Revenat افتادم. یک جایی دیکاپریو برای اینکه از سرما یخ
نزند مجبور شد شکم اسبش را پاره کند و شب را آن تو صبح کند.
- ۹۵/۱۱/۱۷