پنج شنبه
باقی کلاسها تموم شدن بجز زبان تخصصی که هرچی
به استاد گفتیم تو کَتش نرفت
که کلاس اومدنِ وسط فرجه، مثل شاشیدن تو دبه آبه که بعدش نه کسی
می تونه باهاش وضو بگیره، نه هم بدرد کون شستن می خوره. و اگه اون درسه اختیاری هم باشه دیگه چه شاشیدنی بشه واسه خودش... صبح چهارشنبه، بعد
از یه هفته استراحت مطلق جانانه، به قصد حضور در کلاس، سوار اتوبوس شدم و
از صمیم قلب آرزو می کنم به هرچی اتوبوسه گند بزنن که محض رضای خدا یک بار
هم مسیر چهار ساعته ساری تا تهرانو زودتر از شیش ساعت تموم نکرد که نکرد. دو بعد از ظهر، با دو همصحبت افغان، که از آمل روی صندلیِ کناری
ام شستن خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم.
حالا
دیگه پنج
شنبه هست. صبح زود بیدار شدم تا به کلاس هشت صبح برسم. ساعت از هشت گذشته و
من همین الان عین کمپوت عن از مترو پرت شدم بیرون و به سمت دانشکده معماری
پیش می رم. ساعت هشت و نیمه و من به ورودی نزدیک شدم. دست میندازم بند
کوله مو کمی شل می کنم، نگاهی به اطراف می کنم که ببینم آشنایی پیدا می شه
یا نه. غیر از پیر مردی که با کیف سامسونت پر از سیگارش سر کوچه نشسته، کَس
دیگه ای پیدا نیست. ساعت چند ثانیه از هشت و نیم گذشته که از تکاپو برای
طی کردن دو قدم باقی مونده تا ورودی می افتم! اوه پسّر، همین الان مردد شدم
که برم تو یا نرم. صدایی توی گوشم نجوا میکنه نروووو نروووو. تا حالا
صدایی به این زیبایی نشنیده بودم. مبانی زیبایی شناختیم دارن درهم می شکنن
که صدای دیگه ای داد می زنه برو برو. هاه، خیلی دیر گفت. حالا من ولیعصرم.
توی پارک، روی نیمکت نشسته ام، یه بسته سیگار توی جیبمه و دارم مصرانه دودشون می کنم. پسر کم سن و سالی روی نیمکت کناریم نشسته. صورتش
آفتاب سوخته س. اولش که اومدم خواب بود. از لباسهاش بر میاد که شب اولی
نبود که توی پارک خوابیده.
نزدیکم میاد و ازم یه نخ سیگار می خواد. بسته سیگارو می دم بهش و از جام
بلند می شم... ظهر پنج شنبه هست و من توی اتوبوسم و منتظرم ببینم چند ساعت
دیگه هراز تموم می شه، و گاهی هم به اون پسر بچه فکر می کنم و از خودم می پرسم
آیا کار درستی کردم که بهش سیگار دادم؟ اصلا شاید بهتر بود از اول قید کلاس امروزو می زدم!
پ ن: من از بهار خسته ام و بهار از من.
- ۹۵/۰۳/۱۷