تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



از مهران تا کربلا

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ


یکی از استاد هایشان هم همراهشان بود که «دکتر» صدایش می زدند. خیلی هم اهل دل بود. به دکتر پیش از اسمش فخر نکرد و دعوت چند تا دانشجوی پاپتی را قبول کرد و همراهشان آمده بود. بر خلاف آن پنج نفر، دکتر چند باری می شد که رفته بود آنجا و از چم و خم قضیه خبر داشت. می گفت هر جا که یک تریلی می دیدند، دکتر دور خیر می کرد بقچه اش را می انداخت پشت تریلی و می پرید توش، ما هم به تبعیت از او، پشت سرش می رفتیم. غیر از دو باری که ماشین کرایه گرفتند، بقیه راه را همینطوری رفتند. ده پانزده کیلومتر آخر را هم پیاده. اگر آن دو بار هم وانتی تریلی ای چیزی پیدا می کردند و پشتش خراب می شدند، بعید نبود موقع برگشت توی جیبشان بیشتر از موقع رفت پول پیدا می‌کردند!!!

پرتقال را از وسط دو نیم کردم، نصفش را توی پیش دستش گذاشتم. گفت: «اگه بهت می گفتیم میومدی؟» گفتم: «الان می گی؟» گفت: «جدی!» گفتم: «تا حالا شده بگی بریم جایی نیام؟» گفت: «پس آماده باش، سال دیگه هماهنگ می کنیم، فقط از همین الان یه کیسه خواب واسه خودت جور کن!»

  • ۹۴/۱۱/۱۱

نظرات  (۱)

  • خانوم ِ لبخند:)
  • من عاشق آدمایی هستم که فراموش نمیکنن خودشون باشن... بلدن چطوری از جلد شغلی شون بیان بیرون و با بقیه زندگی کنن...
     آماده باش خب :))
    پاسخ:
    منم از همینش خوشم اومد. باید دکترو زیارت کنم !

    حال ندارم م م  یچی پروندم :D

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی