تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



خواب

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ب.ظ


چهره یه زن
مدام تو خاطرم میاد.


یه جای مرتفع
صدای زوزه های گوتیکی
یه نورگیر تو سقف

دیوارای سنگی
با یه چیزی مثلِ آبیِ پررنگ.

روی موزاییکا
روی سیاهیِ سرامیکا
رد خون لخته شده بود
یه صورت سفید
موهای قرمز

بعد صدای شیپور اومد
هوا سفید شد
آفتاب نبود
ولی چشم آدمو می زد

ترسیده بودم

به صورته نگاه می کردم
می ترسیدم گریه کنم
می ترسیدم اشکام بریزه
می ترسیدم چندتا احمق
گریه کردنمو ببینن
می ترسیدم.

همون موقع یه دست از پشت
هلم داد سمت صورت
صورتشو از نزدیک دیدم

چشمای بسته شو

دهن نیمه باز شو

موهای قرمزشو

بعد دسته اومد کنارم
شروع کرد به رقصیدن
روی خونش سر می خورد
قهقه می زد
تو مرگش می رقصید

بعد گریم گرفت
اولش فقط چشمام نمدار شد
ولی بعد اشکم در اومد
نگران نبودم دیگه
ترسم رفته بود
منم همراهش شدم
تو گریه
همدیگه رو بغل کردیم
توی خون
بیدار شدیم

همه چی از وسط نصف بود
نصف آبیِ پر رنگ
نصف دیگشو نمی دونم
خیس بود

ترسیدم

  • ۹۴/۱۰/۱۸

نظرات  (۱)

و امان از این ترسها:-/
پاسخ:
یا للامان!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی