شوخی کوچولو
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ق.ظ
یه چی می گم قول بده بم نخندی// عاشقتم، شوخی شوخی دختر!
سال ها گذشت. پسر به سنپترزبورگ رفت و دیگر باز نگشت. و دخترک ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. اما بهترین خاطراتی که از گذشته برایش مانده بود، مربوط به روزهای زمستانی بود که با پسر، روی سورتمه می نشستند. و پسر در نفیر باد، سرش را آرام به گوش دخترک نزدیک می کرد و نجوا کنان می گفت: «دوستت دارم». و برای دوباره شنیدن این جمله، بار دیگر سراشیبی را با هم سر می خوردند. در آخر داستان پسر می گوید: «حالا که سنی ازم گذشته اقرار می کنم که درست نمی فهمم چرا آن کلمات را به زبان می آوردم و اصولا چرا شوخی میکردم»!
شعر بالا را که شنیدم، یاد شوخیِ کوچولویِ چخوف افتادم.
- ۹۴/۰۸/۲۳